تعظیم. تفخیم. تجلیل. امجاد. تبجیل. تکریم. تجلیل کردن. اعزاز کردن. تعظیم کردن. احترام کردن. ادب کردن. توقیر.محترم شمردن. اعظام. تعزیز. اکبار. هشم. تهشیم. ترحیب. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (دهار) (ترجمان القرآن) : و ایشان [خرخیزیان] آتش را بزرگ دارند و مرده را بسوزانند. (حدودالعالم)، [غوزیان] طبیبان را بزرگ دارند و هرکه ایشان را ببند نماز برند... (حدود العالم). و اندر خره [بناحیت پارس] یکی آتشکده است که آنرا بزرگ دارند و زیارت کنند... (حدود العالم). و اندر کاریان آتشکده ایست که آنرا بزرگ دارند. (حدود العالم). جو رسته را ملوک عجم بفال سخت بزرگ داشتندی. (نوروزنامه)
تعظیم. تفخیم. تجلیل. امجاد. تبجیل. تکریم. تجلیل کردن. اعزاز کردن. تعظیم کردن. احترام کردن. ادب کردن. توقیر.محترم شمردن. اعظام. تعزیز. اکبار. هشم. تهشیم. ترحیب. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (دهار) (ترجمان القرآن) : و ایشان [خرخیزیان] آتش را بزرگ دارند و مرده را بسوزانند. (حدودالعالم)، [غوزیان] طبیبان را بزرگ دارند و هرکه ایشان را ببند نماز برند... (حدود العالم). و اندر خره [بناحیت پارس] یکی آتشکده است که آنرا بزرگ دارند و زیارت کنند... (حدود العالم). و اندر کاریان آتشکده ایست که آنرا بزرگ دارند. (حدود العالم). جو رسته را ملوک عجم بفال سخت بزرگ داشتندی. (نوروزنامه)
بالیدن. (یادداشت بخط دهخدا). عظم. عظامه. (منتهی الارب). استعظام. (تاج المصادر بیهقی). کباره. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). از درجات خردی گذشتن و به کلانی رسیدن. از سنین کودکی بالیدن و بزاد برآمدن: عاقبت گرگ زاده گرگ شود گرچه با آدمی بزرگ شود. (گلستان).
بالیدن. (یادداشت بخط دهخدا). عظم. عظامه. (منتهی الارب). استعظام. (تاج المصادر بیهقی). کباره. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). از درجات خردی گذشتن و به کلانی رسیدن. از سنین کودکی بالیدن و بزاد برآمدن: عاقبت گرگ زاده گرگ شود گرچه با آدمی بزرگ شود. (گلستان).
زرد شدن. افسرده و رنگ پریده گشتن. زردگونه شدن از درد و غم و جز آن: آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن. بهرامی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). همه زردگشتند و پرچین به روی کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی. فردوسی. لعل پیازکی رخ من بود زرد گشت اشکم ز درد اوست چو لعل پیازکی. لؤلؤیی (از لغت فرس اسدی). شهرشهر و خانه خانه قصه کرد نی رگش جنبید و نی رخ گشت زرد. مولوی. - زرد برگشتن روز، زرد گشتن روز. نزدیک غروب فرارسیدن: بر این گونه تا روز برگشت زرد برآورد شب چادر لاجورد. فردوسی. - زرد گشتن آفتاب، زرد شدن آفتاب و خورشید، غروب آن: همی بود تا زرد گشت آفتاب نشست از بر بارۀ زودیاب. فردوسی. - زرد گشتن خورشید، زرد گشتن آفتاب: بدین گونه تا گشت خورشید زرد هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد. فردوسی. رجوع به زرد شدن و زرد و دیگر ترکیبهای آن شود
زرد شدن. افسرده و رنگ پریده گشتن. زردگونه شدن از درد و غم و جز آن: آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن. بهرامی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). همه زردگشتند و پرچین به روی کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی. فردوسی. لعل پیازکی رخ من بود زرد گشت اشکم ز درد اوست چو لعل پیازکی. لؤلؤیی (از لغت فرس اسدی). شهرشهر و خانه خانه قصه کرد نی رگش جنبید و نی رخ گشت زرد. مولوی. - زرد برگشتن روز، زرد گشتن روز. نزدیک غروب فرارسیدن: بر این گونه تا روز برگشت زرد برآورد شب چادر لاجورد. فردوسی. - زرد گشتن آفتاب، زرد شدن آفتاب و خورشید، غروب آن: همی بود تا زرد گشت آفتاب نشست از بر بارۀ زودیاب. فردوسی. - زرد گشتن خورشید، زرد گشتن آفتاب: بدین گونه تا گشت خورشید زرد هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد. فردوسی. رجوع به زرد شدن و زرد و دیگر ترکیبهای آن شود
جسیم. سمین. عظیم الجثه. (ناظم الاطباء) : اضخم، بزرگ تن از هر چیزی. (یادداشت بخط دهخدا) ، عجب. خویشتن بینی. تیه. کبر. خیلاء. اختیال. عتو. تکبر: عماره پسر حمزه بود، آنک ذکر او در ایام خلفا و بزرگ منشی و همت بلند او... معروف است. (مجمل التواریخ). وکیل دریا... از بزرگ منشی و رعنایی طیطوی در خشم شد. (کلیله و دمنه)
جسیم. سمین. عظیم الجثه. (ناظم الاطباء) : اضخم، بزرگ تن از هر چیزی. (یادداشت بخط دهخدا) ، عُجْب. خویشتن بینی. تیه. کبر. خیلاء. اختیال. عتو. تکبر: عماره پسر حمزه بود، آنک ذکر او در ایام خلفا و بزرگ منشی و همت بلند او... معروف است. (مجمل التواریخ). وکیل دریا... از بزرگ منشی و رعنایی طیطوی در خشم شد. (کلیله و دمنه)